در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشههای مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشهها را، از سایههای سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان –
از جعبههای کوچک و چوبی،
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
«در جعبه های خاک»
یک روز می توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران،
در آفتاب پاک!
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اگر نامهای مینویسی به باران
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا از دل کاهدود و غباران .
اگر نامهای مینویسی به خورشید
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا، زین شب سرد و نومید .
****
اگر نامهای مینویسی به دریا
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا ،
با
«اگر»
«آه»
«آیا» .
به مرغان صحرا، در آن جست و جوها
****
سلام مرا نیز بنویس
اگر نامهای می نویسی
سلامی پر از شوق پرواز
از روزن آرزوها .
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانهي خونين دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سكوت
كه موج و اوج طنينش ز دشتها گذرد؛
پيام روشن باران،
زبام نيلي شب،
كه رهگذر نسيمش به هر كرانه برد.
ز خشك سال چه ترسي!
ـ كه سد بسي بستند:
نه در برابر آب،
كه در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور .....
در اين زمانهي عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقهي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب.
تو خامشي، كه بخواند؟
تو ميروي، كه بماند؟
كه بر نهالك بيبرگ ما ترانه بخواند؟
از اين گريوه به دور،
در آن كرانه، ببين:
بهار آمده،
از سيم خادار، گذشته.
حريق شعلهي گوگردی بنفشه چه زيباست!
هزار آينه جاري ست.
هزار آينه اينك، به همسرايي قلب تو ميتپد با شوق.
زمين تهي ست ز رندان،
همين تويي تنها
كه عاشقانهترين نغمه را دوباره بخواني.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حديث عشق بيان كن، بدان زبان كه تو داني"
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزهی تاتار چه حالی داری؟
دلِ پولادوش شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربدهی باده گسارانت کو؟
چهرهها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
هان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدا ی پای تو می ایدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار ! که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی
شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
گیرم که این درختِ تناور
در قلّهی بلوغ
آبستن از نسیمِ گناهیست؛
امّا
- ای ابرِ سوگوارِ سیهپوش! -
این شاخهی شکوفه چه کردهست
کاین سان کبود مانده و خاموش؟
گیرم خدا نخواست که این باغ
بیند ز ابر و باد نوازش
امّا
این شاخهی شکوفه که افسرد
- از سردی بهار
با گونهی کبود -
آیا چه کرده بود؟
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
شور و شیدائی انبوه هزارانت کو؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو؟
گرد غم ریخته سر تا سر بام و در تو
تا بشوید ز رخت، نم نم بارانت کو؟
سوت و کورست شب و میکده ها خاموشند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟
چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت ،همه جا، سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
صبور پیرم
ای خنیاگر پارین و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
که در تبعید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودنک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
با آرزوی زایشی دیگر
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
آتش گرفته است
اما صدای بال زدن شان را
در اوج
اوج مردن
اوج دوباره زادن
نشنیده ام
هرگز
مردابک صبوری یک شهر را
یکباره می توانی بر هم زد
ای دست های خالی! از چیست
حیرانی ؟
گویا
گلهای گرمسیری خونین را
در سردسیر این باغ
بیهوده کاشتند
آب و هوای این شهر
زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد
اما
تو آتش شفق را
در آب جویبار
در کوچه باغ ها
به چه تفسیر می کنی ؟
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون
صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو
فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
«در رثای مهدی اخوان ثالث»
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی
این سان به آفتاب
بی اعتماد زیستن
این سان به خاک و آب
بی اعتماد زیستن
این سان به هر چه هست
از آن همه شقایق بالند در سحر
تا این همه درخت گل کاغذین
که رنگ
بر گونه شان دویده و
بگرفته جای شرم
بی اعتماد زیستن
این سان به چشم و دست
در کوچه ای که پاکی یاران راه را
تنها
در لحظه ی گلوله ی سربی
در اوج خشم
تصدیق
می توان کرد
آن هم
با قطره های اشکی در گوشه های چشم
اثر: محمدرضا شفیعی کدکنی